کد مطلب:314125 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:183

این باغهای کربلا است
مرحوم آیةالله العظمی آقای حاج سید ابوالقاسم موسوی خوئی قدس الله نفسه الزكیة، از شیخ احمد، خادم حضرت رئیس الملة و محیی الشریعه مرحوم مبرور میرزای شیرازی بزرگ (رضوان الله علیه) نقل كرد كه می گفت: مرحوم میرزا، خادم دیگری به نام شیخ محمد داشت. در یكی از روزها شیخ محمد شوق زیارت حضرت ابی عبدالله علیه السلام بر سرش افتاد و بر آن شد كه به زیارت آن حضرت در كربلا مشرف شود. خدمت مرحوم مبرور اكمل العلماء العاملین، الأورع التقی الصفی، حاج میرزا علی آقای شیرازی (رضوان الله علیه)، نجل مرحوم میرزای بزرگ آمد، و به وی عرض كرد: اگر از طرف زوار عجم وجهی خدمت شما سپرده شده كه كسی را به نیابت آنان به كربلا بفرستید، من برای این كار حاضرم.



[ صفحه 539]



مرحوم آقا میرزا علی آقا فرمودند: چنین پولی نزد من نیست، شیخ محمد دلش شكسته شده از منزل بیرون آمد و با خود گفت هر چند وسیله ی رفتن تا كربلا را ندارم اما می توانم مقداری از دروازه ی نجف رو به كربلا بیرون رفته، به حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام سلام كنم و برگردم. به همین قصد، به طرف وادی حركت كرد. چون وارد وادی شد كسی را دید كه به سرعت راه می رود. آن شخص به او متوجه شده فرمود: اراده ی كجا را داری؟ عرض كرد: كربلا را. فرمود: من هم می خواهم به كربلا بروم، پس بیا با هم باشیم.

دوش به دوش یكدیگر شدند و رو به راه نهادند. چون قدری راه پیمودند آن شخص فرمود: این باغهای كربلا است كه پیدا شده. شیخ محمد چون نگاه كرد باغهای كربلا را دید كه پیدا است و آنها قریب نیم فرسخی كربلا هستند. مختصری دیگر كه راه رفتند فرمود: اینك دروازه و خانه های كربلا است كه نمایان است. پس از اندك زمانی نیز كه میان كوچه ها راه رفتند فرمود: اینك بارگاه شریف است كه در جلو است.

طولی نكشید وارد صحن مطهر شده فرمود: از كدام كفشداری وارد حرم می شوی؟ شیخ محمد یكی را معین كرد. فرمود: من هم از همان كفشداری می روم. با هم از كفشداری گذشته، از در رواق رد شده در حرم ایستادند. فرمود: آیا اذن دخول نمی خوانی؟ شیخ محمد عرض كرد: سواد ندارم. فرمود: من می خواهم، تو هم با من بخوان. اذن دخول خوانده، وارد حرم شدند. آن شخص بزرگوار زیارتنامه خواند (ظاهرا زیارت امین الله را خواند).

آمدند بالای سر، دو ركعت نماز زیارت به جا آوردند، آن بزرگوار رو به شیخ محمد نموده فرمود: نمی آیی به زیارت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام برویم؟ شیخ محمد گفت: بله، می رویم. از حرم و صحن رد شده، مختصر راهی را پیموده، وارد صحن شریف حضرت اباالفضل العباس علیه السلام شدند.

پس از سؤال از تعیین كفشداری، با هم از كفشداری گذشته وارد رواق شدند و از آنجا به حرم رفتند، آن بزرگوار مجددا زیارتنامه خواند و پس از قرائت زیارتنامه، نماز زیارت به جا آوردند. آنگاه از حرم بیرون آمده وارد صحن شدند. آن بزرگوار رو به شیخ



[ صفحه 540]



محمد كرده فرمود: می خواهی شب را كربلا بمانی یا به نجف برگردی؟ شیخ محمد غافل از اینكه حال قریب نیم ساعت بیش و كم به غروب آفتاب است و در چنین وقتی رفتن به نجف بسیار بی معنی است، گفت: اینجا كاری ندارم، به نجف می رویم.

آن بزرگوار فرمود: من هم می خواهم به نجف بروم، پس با هم می رویم.

با هم حركت كردند، قدری كه راه رفتند خود را در وادی دیدند. آن بزرگوار فرمود: این وادی نجف است و ما به نجف رسیده ایم. من می خواهم از این طرف بروم و كار دارم.

آن بزرگوار از شیخ محمد جدا شد و به سمت مورد نظر حركت می كند. چون لحظه ای می گذرد شیخ محمد به طرف او نگاه می كند و او را نمی بیند. همزمان با این امر، به این فكر می افتد و متوجه می شود كه با تأیید خدایی به كربلا رفته و برگشته است.

از آن طرف مرحوم میرزا علی آقا پس از بیرون رفتن شیخ محمد از منزلشان به فكر افتاد كه این شیخ پس از مدتی از ما چیزی خواست، خوب بود از خودمان به او می دادیم. خادم خود را صدا زده و دو قران به او داده و می فرماید: اینها را به شیخ محمد برسان و به او بگو كه میرزا اینها را از خودش به تو داده كه به كربلا بروی.

خادم پول را گرفته به خانه ی شیخ محمد آمده، او را نمی بیند. به بعضی از دكانها كه احتمال می داد رفته باشد سر می زند و آنجا هم او را پیدا نمی كند. با خود می گوید شاید بیرون دروازه رفته باشد تا با مكاریها ترتیبی دهد و به كربلا برود.

به بیرون دروازه می آید و شیخ محمد را دید كه داخل وادی است و به سمت نجف می آید. به او می گوید: آقا میرزا علی آقا از پول خود دو قران به تو داده است، بگیر و به كربلا برو. شیخ محمد می گوید: من كربلا رفته ام! خادم می گوید: آقا میرزا علی آقا شخص بزرگی است، خوب نیست اظهار نگرانی از او بنمایی. جواب می دهد: نه، من حقیقت را گفتم كه اظهار داشتم رفته ام كربلا. خادم ملتفت می شود كه از روی حقیقت می گوید. او را نزد حاج میرزا علی آقا برد و شیخ محمد حكایت خود را برای ایشان بیان می كند. [1] .



[ صفحه 541]




[1] با محرمان راز، ص 63، از آيةالله سيد محمد موسوي جزائري، چاپ زمستان 1373 ش.